قطره دلش دریا می خواست .خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هربار خدا می گفت :از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج وعشق وصبوری . هر قطره را لیاقت دریا
ندانست .
قطره عبور کرد و گذشت ، قطره پشت سر گذاشت ، قطره ایستاد و منجمد شد، قطره روان شد وراه افتاد .قطره از دست داد وبه
آسمان رفت و هر بار چیزی از عشق و رنج و صبوری آموخت .
تا روزی که خدا گفت امروز روز توست روز دریا شدن .
خدا قطره را به دریا رساند ، قطره طعم دریا را چشید ، طعم دریا شدن را اما .....
روزی قطره به خدا گفت : از دریا بزرگتر هم هست ؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت :پس من آن را می خواهم ، بزرگترین را ، بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت ودر قلب آدم گذاشت وگفت : اینجا بی نهایت است.
آدم عاشق بود .دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد ، اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت .
آدم همه عشقش را درون یک قطره ریخت . قطره از قلب عاشق عبور کرد .وقتی قطره از چشم عاشق چکید خداگفت : حالا تو بی نهایتی . زیرا که
عکس من در آشک عاشق افتادست .