سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دعوت عام برای درمان بیماران نیازمند 

 

پنجره را بگشاى، دخترک کوچکتر از آن است که بتواند انگشتانش را به پنجره بکوبد، پنجره را بگشاى تا دخترک کمتر روى پاهاى ناتوان اش خود را

بالا بکشد، پنجره را بگشاى تا دخترک لبخندى دلنشین هدیه ات کند.

پنجره را بگشاى تا دخترک با نگاهش تو را پیش خدا ببرد.

پنجره را بگشاى مبادا که دخترک در انتظار غروب کند...

زن آرام حرف مى زند، صدایش مى لرزد و غم اش در جانمان مى نشیند و وجودمان را مى سوزاند. زن تنهاست و قصه تنهایى اش را به ناچار آنقدر آهسته زمزمه مى کند که مبادا دخترکش، تمام هستى اش از ترس «مرگ» بلرزد.

۲۰ اردیبهشت سال ۸۰ بود که «پانیذ» به دنیا آمد. دخترک روز به روز بزرگتر مى شد و بیشتر دلنشین مى شد. «پانیذ» ۱۱ ماهه بود که به راه افتاد. مادر به یاد ندارد که او به بیمارى جدى اى مبتلا شده باشد.

بهار سال ۸۲ که از راه رسید، مادر سفره هفت سین را چید و هزار آرزو هنگام تحویل سال براى دخترک کرد «کاش باشم و فارغ التحصیلى اش را ببینم.» «کاش زنده باشم و دخترکم را در لباس عروس ببینم»، «کاش...»

صداى زن مى لرزد. بغض اش فرو مى شکند و آرام ادامه مى دهد.

پنجم فروردین ماه سال ۸۲ بود. صبح وقتى پانیذ از خواب بیدار شد گفت دلش درد مى کند. نگاهش کردم متوجه شدم پاهاى دخترم مى لرزد، به گمان اینکه آجیل خورده و دل دردش براى آن است جدى نگرفتم. ولى عصر وقتى از خواب بیدار شد، دوباره همان حال را داشت. دخترم را به بیمارستان بردیم ولى بعد از معاینه به ما گفتند باید او را به بیمارستانى که متخصص ارتوپد دارد منتقل کنید. به بیمارستان دیگرى رفتیم بچه ام را معاینه کردند و گفتند: بچه ها براى جلب توجه از این کارها مى کنند. به خانه برگشتیم چند روزى گذشت دیدم بچه ام پاى چپش را روى زمین مى کشد. دوباره به بیمارستان دیگرى رفتیم از پاى پانیذ عکس گرفتند و متخصص ارتوپد گفت شست پایش دررفتگى دارد و خود به خود جا مى افتد. به خانه برگشتم متوجه شدم شست پاى بچه ام هیچ مشکلى ندارد. دلم قرار نداشت. دکتر دیگرى رفتم دوباره عکس نوشت و این بار گفت نازک نى بچه شکسته و دستور داد تا پایش را از بالاى زانو گچ بگیرند و به من گفت ۱۵ روز دیگر بیا تا گچ را باز کنم. به خانه که رفتم دیدم کمرش دچار مشکل شده است دوباره پیش دکتر برگشتم گفت به علت سنگینى گچ است.

چند روز بعد بود که دیدم دخترم نمى تواند دستش را تکان بدهد. با گریه رفتم بیمارستان از شدت غصه فریاد مى زدم. بچه ام جلوى رویم داشت پر پر مى شد و کسى دردش را نمى فهمید. رئیس بیمارستان این بار بالاى سر پانیذ آمد گچ را باز کرد و گفت: ارتوپدى نیست مشکل از مغز و اعصاب است. بچه ام را بردم یک متخصص مغز و اعصاب، دکتر گفت: مادرزادى فلج است. گریه ام گرفت و گفتم: دکتر بچه ام از ۱۱ ماهگى راه افتاد. بردمش یک دکتر دیگر گفت: ویروس در نخاع اش نفوذ کرده و بالاخره مى میرد. از غصه این خودم بودم که در حال مردن بودم. رفتیم پیش یک متخصص دیگر که گفت: ضایعه اى روى نخاع اش وجود دارد و دستور ام.آر.آى داد و بعد هم به یک متخصص دیگر معرفى مان کرد. دکتر بعد از بررسى گفت: تومورى روى نخاع است که بعد از یک عمل ۱۸ ساعته باید خارج شود. وقتى دخترم را بسترى کردیم تا جراحى اش کنند از گردن به پایین فلج شده بود. وقتى پانیذ به اتاق عمل مى رفت از اینکه در عرض این مدت بالاخره دکترى پیدا شده که درد بچه ام را فهمیده خوشحال بودم ولى یک ساعت بعد وقتى به من گفتند عمل تمام شده تمام کاخ امیدى که ساخته بودم روى وجودم، روى احساسم و روى عشق ام خراب شد. فهمیدم که کار از کار گذشته است. دکترها رفته بودند مبادا که نگاهشان به نگاهم گره بخورد و بخواهند سؤالم را جواب دهند. یک هفته بعد بالاخره دکتر به من گفت: تومور کل بالاتنه را گرفته و دخترت از دو تا ۶ ماه بیشتر زنده نمى ماند.

 

 

نمى توانستم باور کنم. حیف بود که دخترم نباشد. براى همین تصمیم گرفتم که شیمى درمانى اش کنیم. بعد از چهار ماه شیمى درمانى پانیذ شروع به راه رفتن کرد.نمى دانید چقدر خوشحال بودم. خدا پانیذ را دوباره به من داده بود ولى این خوشحالى مدت کوتاهى دوام پیدا کرد و چند ماه بعد دوباره «پانیذ» افتاد و فلج شد. دکتر گفت نمى شود شیمى درمانى را ادامه داد گفت منشأ بیمارى ژنتیکى است. از ۱۲ بچه اى که مثل دختر من بودند تنها پانیذ زنده مانده بود. نمى خواستم امیدم را از دست بدهم.نمى خواستم تسلیم شوم. پانیذ را به خانه بردم و شروع به آب درمانى، انرژى درمانى و دعادرمانى کردم.

در این مدت باز هم پیش هر چه متخصص بود رفتم. آخرین بار وقتى پانیذ چهار ساله بود، پیش یک متخصص مغز و اعصاب رفتیم. دکتر بعد از معاینه گفت: بى جهت تلاش نکن. این بچه مى میرد. امیدى براى زنده بودن اش نیست.

از مطب بیرون زدم. در خودم بودم. نمى خواستم جلوى پانیذ گریه کنم. باور نمى کردم یک پزشک با یک مادر این طور حرف بزند که پانیذ شروع به گریه کرد و گفت: مامان من نمى خواهم بمیرم. من مى خواهم زنده باشم، به پارک بروم و در پارک بازى کنم.

آن روز من و پانیذ در خیابان با هم گریه کردیم. غم پانیذ و ترس اش از مرگ باعث شد تا با مرگ پانیذ مبارزه کنم.

بالاخره پروفسور سمیعى را در آلمان پیدا کردم، مدارک را ارسال کردم و منتظر ماندم تا روزى که پروفسور سمیعى به من گفت: با کمک یک پزشک آلمانى و جراحى بسیار ظریف و دقیق میکروسکوپى پانیذ باز هم به زندگى لبخند خواهد زد.

پروفسور سمیعى گفت: انجام این جراحى در ایران مقدور نیست ولى بعد از چند ماه از جراحى و فیزیوتراپى پانیذ روى پاهاى خودش راه خواهد رفت.

اوایل اسفندماه بود که دکتر نامه اى از بیمارستان ارسال کرد. هزینه درمان پانیذ در بیمارستان ۵۰ هزار یورو اعلام شد. خوشحال بودم که دخترم نمى میرد. خوشحال بودم که تلاش هایم به نتیجه رسیده است. هرچه داشتیم را فروختیم و حاصل آن ۱۵ میلیون تومان شد، از نهادهاى مسؤول کمک خواستم، ولى نتیجه اى جز وعده و وعید تا حالا عاید من نشده است. همان روزها دیدم که در مورد «میلاد» نوشته اید، باورم نمى شد که هر روز در روزنامه مى خوانم که «میلاد» به کمک مردم از بیمارستان به خانه رفته است، چند بار به خودم گفتم تو هم براى نجات جان پانیذ با بخش جویندگان عاطفه تماس بگیر ولى خیلى سخت بود و نمى توانستم. امیدوار بودم وعده ها به نتیجه برسد، اما نشد. پانیذ دیگر وقتى ندارد هرچند که بعد از شیمى درمانى تومور رشد نکرده است ولى مى ترسم. هیچ شبى نیست که تا صبح از وحشت مرگ دخترم و رشد تومور خواب به چشمانم راه یابد.

اما من یک مادر هستم. مادرى که جز پانیذ هیچ چیزى برایش نمانده است. من یک مادر هستم مادرى که براى نجات جگر گوشه اش به آب و آتش زده است و حالا با تمام غرور و شخصیت اش اینجا ایستاده و بر دستان شما بوسه مى زند. من یک مادر هستم مادرى که براى نجات دخترکش زانو مى زند و با احترام بر این قدمها بوسه مى زند و درود مى فرستد.

مى دانم که خیلى ها شاید مرا سرزنش کنند، مى دانم شاید خیلى از زخم زبانها قلبم را بشکافد و به من رحم نکند، اما من یک مادر هستم، مادرى که عاشق فرزندش است، مادرى که نمى خواهد تسلیم مرگ شود و خودبا آسودگى زندگى کند.

من یک مادر دلسوخته هستم. مادرى که با این همه تنهایى در جاده کویرى زندگى در زیر آفتاب سوزان و بى رحم دستهایش را سایه بان دختر ۵ ساله اش کرده است مبادا که...

* * *

زن دیگر نمى تواند حرف بزند. نفس هایش به شماره افتاده است. از وقتى که آمده و عکس هاى پانیذ را روى میز گذاشته و رفته است چند ساعت بیشتر نمى گذرد.

حالا اینجا ما مانده ایم و آن نگاه ما مانده ایم و آن عشق، ما مانده ایم و آن انتظار. ما مانده ایم و فردا.

مى ترسم بنویسم و کارى براى پانیذ نشود. مى  ترسم بنویسم و تنها بمانیم. اما نمى شود ننوشت. مگر مى شود در برابر مرگ یک عزیز، مرگ دخترى که از مرگ مى ترسد، مرگ کودکى که آرزو دارد در پارک بازى کند. مرگ دخترى که در دو، سه سالگى وقتى براثر شیمى درمانى موهایش مى ریخته و گلهاى رنگ و وارنگ روى گیسوانش روى زمین مى افتاده بى تفاوت بود.

دخترک خیلى شجاع است. دخترک خیلى درد کشیده است. دخترک خیلى غصه خورده است. دخترک خیلى رنج دیده است. دخترک خیلى تنها مانده است.

به تقویم نگاه مى کنم. هفت روز بیشتر تا تولد «پانیذ» نمانده است. امسال پانیذ باید ششمین سال تولدش را جشن بگیرد. حیف است که شمع ۵ خاموش شود و سالهاى بعد دخترى نباشد که شمع هاى ۶ و ۷ و ۸ و ... را خاموش نکند.

حیف است چراغ امید سینه مادرى خاموش شود. حیف است این چهره خواستنى نباشد و لبخند نزند و برق نگاهش خاموش شود. حیف است اینجا ما بمانیم و عکس پانیذ را در کوله بار خاطرات تلخ این گلریزان بگذاریم و اشک هایمان روى این ورق ها ماسیده شود و کاغذ خبر مچاله اى گوشه تحریریه زیر میز بیفتد. حیف است پاییز زندگى پانیذ از راه برسد. حیف است که این قافله بى قافله سالار بماند.

پنجره را بگشاى، حیف است سرانگشتان کوچک دخترکى امیدوار تنها بماند. پنجره را بگشاى پیش از آنکه «پاییز زندگى» «پانیذ» تمام خانه را پرکند و نگاهى، لبخندى، عزیزى، کوچکى، مهربانى نباشد که بادسته گلى به رویمان بخندد و جشن گلریزان مان را گلباران کند.

 

 

 

برای کسب اطلاعات بیشتر می توانید با گروه حوادث روزنامه ایران خانم سامانی تماس بگیرید


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :5
کل بازدید : 104844
کل یاداشته ها : 85


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ