سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

.بزرگترین حقیقت تاریخ همین است

.هیچ عملی به مقصد نرسید مگر آنکه در پشت آن جاهلی باشد که کار را پیش برد و عاقلی که مسیر را نشان دهد


 

 

 

 

  
من خدارا در زمزمه آب یافته ام ، در عطر گل محمدی ،در خلوص برخی کتابها و حتی نزد بعضی از بی دینان .اما تقریبا هیچگاه وی را نزد کسانی که کارشان سخن گفتن از اوست ، نیافته ام .
  

دنیا ،دفتر تمرین شماست .

برگهایی که برآن حساب های خود را انجام می دهید، واقعی نیستند ،

گرچه می توانید در آن ها واقعیت ها رابیان کنید ،اگر بخواهید .

همین طور شما آزاد هستید که مطالب  بی مفهوم و دروغ درآن بنویسید

ویا این برگها را پاره کنید .


  

ماییم که آمده ایم ومی گذریم .

هستی باقی می ماندهمانگونه که هست .

این زمان نیست که می گذرد.

ماییم که آمده ایم ومی گذریم .

اماازسویی سخت دراشتباهیم .

به جای اینکه ببینیم که درگذریم .

به اختراع بزرگی تکیه کرده ایم .

ساعت .......

شاهدزمان درگذر.....

اندیشه کنید:اگرانسان برکره خاک نبود.

آیاگذرزمان معناومفهومی داشت ؟

پدیده هاهمچنان وجودداشتند.

دریاهمچنان به ساحل می خرامیدوامواج به صخره هامی کوبید.

آفتاب برمی آیدوبازغروب خواهدکرد.

اماصبح وغروبی درکارنخواهدبود.

زمان - آن گونه که مامی شناسیم - معنایی نخواهدداشت .

زمان قائم به ذهن انسان است .

وحیاتش مدیون دیروزهاوفرداهاست .

این لحظه پاره ای اززمان نمی تواندباشد.

هنگامی که همین لحظه - همین جاحضورداری .

زمانی وجود ندارد.


  

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!                        

   شاگرد به گندم زاررفت و پس از مدتی طولا‌نی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن  پرپشت‌ترین‌خوشه تا انتهای گندمزار رفتم.                        

استاد گفت: " عشق یعنی همین .

شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ " 

استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی! " شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.

" استاد باز گفت: " ازدواج هم یعنی همین.

 

 


  

شادی های بسیار کمی دراین جهان وجود دارد که در خفا آمیخته به اندوه نباشد و کشف روحی خالص شادی ناب به شمار می رود .این ها جان هایی هستند که شبیه نخستین کتاب ها برای کودکان اند-واژه هایی اندک با رنگ هایی بسیار


  
ولادت پیامبر رحمت گرامی باد
 

وى محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب و مادرش آمنه دختر وَهْب است. کلیّه اجداد و نیاى آن حضرت از اشراف و بزرگان بوده‏اند. آن بزرگوار داراى نام‏هاى بسیارى غیر از محمد(ص) است از جمله: احمد، النبى، رسول‏الله، الماحى، العاقب، المقفى، نبىّ‏الرحمة، نبىّ التوبه، نبىّ‏الملحمه، الفاتح و طه‏ و یس، المصطفى، الرسول، النبى الأمى و دیگر نام‏هاى مقدس.


عبدالله پدر ارجمند محمد(ص)، محبوب‏ترین فرزند پدر بود. پدرش وى را به ازدواج آمنه دختر وهْب که از شرافتمندترین خانواده‏هاى قریش بود درآورد. آمنه از عبدالله به رسول‏خدا(ص) باردار شد. طولى نکشید عبدالله براى تجارت و بازرگانى به سفر رفت و در سن بیست‏و پنج سالگى همان جا از دنیا رفت و در مدینه (یثرب) در جوار دایى‏هایش بنى‏عدى بن نجار، به خاک سپرده شد.
دوران باردارى آمنه به پایان رسید و فرزندش متولد شد. روز ولادت آن حضرت سپیده‏دم روز دوشنبه نهم یا دوازدهم ربیع الاول عام الفیل بوده است.

آمنه فرستاده‏اى را نزد جدش عبدالمطلب فرستاد تا او را به ولادت فرزندش مژده دهد، وى از شنیدن این خبر بسیار شادمان گشت و با الهام از ناحیه خداوند، او را محمد نامید. این نام قبلاً میان اعراب رایج و متداول نبود و جز افرادى اندک داراى این نام نبودند. از جدّ بزرگوارش سؤال شد چرا از نام‏هاى پدرانش بر او ننهاده است؟ حضرت فرمود: براى این‏که دوست دارم همه اهل زمین او را بستایند.


رسم اعراب بر این بود که براى شیردادن کودکانِ خود، دایه‏هایى از اعراب بادیه‏نشین انتخاب مى‏کردند تا فرزندانشان از نظر جسمى سالم‏تر و تیزهوش‏تر به بار آیند و معتقد بودند که مربّیان شهرنشین، انسان‏هایى کم استعداد و کم اراده‏اند.
نخستین زن شیردهى که مدتى کوتاه حضرت را شیر داد «ثُوَیبه» نام داشت و سپس «حلیمه» دختر ابى ذؤیب سعدیه او را شیر داد که زنى تهیدست بود و به برکت وجود محمد(ص) تعداد گوسفندان او زیاد و چراگاه‏ها سرسبز گردید و خیر و برکت به او روى آورد و سپس کودک را در پنج‏سالگى به مادرش سپرد و پرستارى او را از آن پس «ام أیمن» به عهده گرفت که سبب خیر و برکت مردم حبشه گردید.


مادرش آمنه او را در شش‏سالگى نزد دایى‏هایش به یثرب (مدینه) برد تا او را دیدار کنند و خود نیز به زیارت قبر شوهر نایل شود، و ام أیمن، همان کنیزکى را که شوهرش پس از وفات برایش به جاى گذاشته بود، با خود برد و پس از گذشت یک ماه اقامت در مدینه، آهنگ بازگشت به سوى مکه نمودند، زمانى که به منطقه‏اى بین مکه و مدینه به نام «اَبْواء» رسیدند، آمنه بیمار شد و طولى نکشید که بدرود حیات گفت و در همان جا مدفون گردید و ام أیمن به همراه کودک یتیم(محمد(ص) به مکه بازگشت.


عبدالمطلب جدّ پیامبر(ص) سرپرستى او را برعهده گرفت و آن‏گاه که نشانه‏هاى نجابت وبزرگوارى را در او مشاهده کرد، بیش از فرزندان خود به وى دلسوزى کرده و محبت‏مى‏ورزید. دو سال بعد جدّش از دنیا رفت و عمویش ابوطالب به سرپرستى وى همت‏گماشت. ابوطالب از نظر مالى فردى تهیدست، ولى شخصیتى با شهامت و اهل جود وبخشش بود و هیچ یک از فرزندان خود را به اندازه محمد(ص) دوست نمى‏داشت. محمد(ص)در کنار عمویش مى‏خوابید و ابوطالب اگر براى کارى بیرون مى‏رفت او را با خودمى‏برد. محمد(ص) در مدت سرپرستى عمویش، الگوى قناعت بود و از پرداختن به امورکوچکى که معمولاً کودکان با آن سرگرم مى‏شوند، دورى مى‏جست. سرپرستى دلسوزانه‏اى که عمویش در مورد او داشت، از تأثیر عمیق و دردناک یتیمى در درون محمد(ص) مى‏کاست تا آنجا که قرآن وى را بدان نعمت یاد آورى فرموده است: «أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیماً فَآوى‏».


پیامبر دوازده ساله بود که عمویش آهنگ سفر تجارت و بازرگانى به شام نمود. جدایى از عمو براى محمد دشوار بود، ابوطالب دلش به حال او سوخت و وى را با خود به سفر برد. وقتى کاروان به حومه شهر بُصرى‏
 رسید، بحیراى راهب نزد آنان آمد و با دیدن محمد(ص) میان کاروانیان نشانه‏هاى نبوّتى را که در کتب مسیحیان (انجیل) خوانده بود، در سیماى آن حضرت مشاهده کرد و به عمویش سفارش نمود که مراقب او باشد تا از یهودیان بدو گزند و آسیبى نرسد، و ابوطالب آنچه را بحیرا گفته بود انجام داد و به اتفاق محمد(ص) شتابان به مکه بازگشت.


بیست بهار که از عمر شریف آن حضرت گذشت، در ماجراى جنگ فُجار شرکت جست. این نبرد میان قبیله قریش و قبیله قیس و هم پیمانان آنان در منطقه‏اى بین مکه و طائف به نام «نخله» به وقوع پیوست. جنگى بسیار هراس انگیز بود که در آن حرمت کعبه که از مقدسات اعراب به شمار مى‏رفت شکسته شد، به همین دلیل آن را جنگ فجار نامیده‏اند و این جنگ پس از خونریزى بسیار، سرانجام با صلح و آشتى پایان یافت.
پس از جنگ فجار برخى از بزرگان قریش در مکه، اعلان انعقاد پیمانى به نام «حِلفُ‏الفُضول» نمودند، در آن پیمان نامه طرفین متعهد شده بودند که هر فرد ستمدیده‏اى، چه اهل مکه و یا غیر مکه باشد، اگر مورد ظلم و ستم قرار گرفت، حقّ او را از ستمگر بستانند. رسول اکرم به همراه عموهاى خود در جلسه این پیمان حضور یافت و پس از آن‏که خداوند او را به نبوت و پیامبرى مفتخر ساخت در این باره فرمود: «در خانه عبدالله بن جدعان شاهد پیمانى شدم که اگر اکنون نیز مرا به آن پیمان بخوانند اجابت خواهم کرد و حاضر نیستم پیمان خود را بشکنم، گرچه در مقابل آن گرانبهاترین نعمت‏ها را در اختیارم قراردهند».


حضرت محمد(ص) از نظر خُلق و خو سر آمدِ همه مردم بود و راستگوترین و امانت‏دارترین آنان به شمار مى‏رفت. وى از به زبان آوردن فحش و ناسزا و سخنان نارواورذایل اخلاقى که به شخصیت فرد لطمه وارد مى‏سازد پرهیز مى‏کرد و آن‏قدرصفات‏پسندیده و نیک را خداوند در او جمع کرده بود که قومش وى را «امین» مى‏خواندند.
خداوند او را قبل از نبوّت و پیامبرى از انجام کارهاى پست و ناروایى که قوم او انجام مى‏دادند نگاه‏داشت. وى از بت و بت پرستى به شدت خشمگین بود، به حدّى که حتى یک بار هم در مجالس جشن یا عیدى که بت‏پرستان برگزار مى‏کردند شرکت نجست.


آن‏گاه که رسول خدا(ص) به سنّ بیست و پنج سالگى رسید، براى بار دوم جهت بازرگانى و تجارت براى خدیجه بنت خویلد رهسپار شام گردید. خدیجه، براى تجارت با اموالش مردانى را به خدمت مى‏گرفت و زمانى که از امانت و راستگویى و دیگر صفات پسندیده محمد(ص) اطلاع حاصل کرد، وى را به این کار برگزید و خادم او «میسره» نیز او را همراهى مى‏کرد و هر دو به داد و ستد پرداختند و بهره و سود گزافى نصیب آنها شد. در این سفر، میسره خیر و برکاتى را از محمد(ص) مشاهده کرد که وى را مبهوت ساخت و آنچه را دیده‏بود؛ براى بانوى خود نقل کرد؛ خدیجه از شنیدن این گونه صفات محمد(ص) شگفت‏زده شد و از بهره فراوانى که در این تجارت نصیب آنها گشته بود شادمان شد. کسى را براى خواستگارى نزد او فرستاد -در آن زمان چهل‏بهار از عمر شریف خدیجه مى‏گذشت - محمد(ص) نیز پذیرفت و عمویش ابوطالب را فرستاد تا خدیجه را از خانواده‏اش خواستگارى کرده و به ازدواج وى در آورد.


زمانى که حضرت سى‏و پنج ساله شد، سیلى بنیان کن در مکه جارى شد که در اثرآن،دیوارهاى کعبه شکافت. قریش به سرعت به تخریب کعبه پرداختند تا مجدداًآن‏رابنانمایند، زمانى که ساختمان کعبه به اندازه‏اى بالا آمد، که خواستندحجرالاسود رادرجایش قرار دهند اشراف آنان درباره شخصى که آن را درجاى‏خود قرار دهد به‏اختلاف پرداختند و در این خصوص بحث و مشاجره درگرفت وچیزى نمانده بود که‏آتش‏جنگ میان آنان شعله‏ور گردد. در آن میان ابوامیةبن مغیره که‏سالخورده‏ترین مرد قریش بود گفت: اى مردم، با یکدیگر اختلاف نورزید و کسى را که‏حُکم و داورى او را قبول دارید، میان خود حَکَم قرار دهید. آنان هم گفتند: بنابراین، قضیه‏را به نخستین فردى که وارد مسجد مى‏شود موکول مى‏کنیم، و نخستین شخصى که واردشد حضرت محمد(ص) بود. همه آنان به جهت امانت‏دارى و راستگویى و هوشمندیى که‏در وى سراغ داشتند پذیرفتند و اظهار داشتند این شخص محمد امین است و ما به حَکَمیت‏او راضى هستیم. وقتى او را در جریان امر قرار دادند، وى رداى خویش را گسترد وسپس از سران عشایر خواست که هر کدام یکى از چهار گوشه ردا را بگیرند و خود به‏تنهایى حجرالأسود را در آن گذاشت و
دستور داد آن را بلند کنند تا به محاذى جاى‏گذارى‏حجر رسیدند. حضرت با دست مبارک خود حجر را برگرفت و درجاى خودقرار داد و با این کار حکیمانه، مشکلى که نزدیک بود به فتنه‏اى بزرگ تبدیل شود به پایان رسید.


محمد(ص) از اموال و دارایى جز اندکى به ارث نبرده و در یتیمى بزرگ شده بود و آن‏گاه که به سنى رسیده بود که مى‏توانست کار کند، به همراه برادران رضاعى خود در صحرا به شبانى مى‏پرداخت. از آن حضرت روایت شده است که فرمود: «تمام پیامبرانى که خداوند مبعوث فرمود شبانى مى‏کرده‏اند. یارانش عرض کردند: اى رسول خدا(ص) حتى شما؟ حضرت فرمود: ومن نیز براى اهل مکه با قراریط شبانى مى‏کردم».
محمد(ص) که به سنّ جوانى رسید به تجارت و بازرگانى پرداخت، و شریک او [در تجارت‏] سائب بن‏ابى‏سائب بود - و همان‏گونه که قبلاً یادآور شدیم - وى با مزدى که دریافت مى‏کرد، براى خدیجه تجارت مى‏کرد. ولى بعد که با او ازدواج کرد، هرگونه که مى‏خواست در اموال او تصرف مى‏نمود.
پیامبر در چهل سالگی به نبوت رسیدند
 



  

 هر روز برای فهم هستی اطرافم بی تاب تر از قبل می شوم. هر روز به جمله ای برمی خورم که احساس می کنم در خود هزاران راز دارد که دوست دارم همه آنها را بفهمم. دوست دارم آن مطلب را برایت بنویسم تا تو هم دریافت های خود را برایم بگویی. حتما حرفهای تو می تواند به من کمک کند.

  عشق به ذات حق، عقلانی است نه نفسانی و هیچ انفعالی بر او چیره نمی شود... پس عشق ما نیز به وجود بی همتای او، عشقی جاوید و کمالی پایدار است.

 

 


  

روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر!


  

معیار سلامت روحی انسان یافتن خیر در همه جا و همه چیز است.      رالف والدو امرسون


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :20
بازدید دیروز :5
کل بازدید : 104847
کل یاداشته ها : 85


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ