سخنرانی چاپلین پس از فیلم دیکتاتور بزرگ
من متأسفم اما نمی خواهم امپراتور شوم – کار من نیست.
من نمی خواهم به کسی دستور دهم یا جایی را فتح کنم. من دوست دارم به همه کمک کنم، اگر امکانی باشد – یهودی، بی دین، سیاه، سفید. ما همه می خواهیم به همدیگر کمک کنیم؛ نوع بشر چنین است. ما همه می خواهیم در شادی یکدیگر زندگی کنیم؛ نه در رنج و بدبختی یکدیگر. ما نمی خواهیم از یکدیگر متنفر باشیم و همدیگر را تحقیر کنیم. در این دنیا اتاقی برای همه یافت می شود و زمین نیک غنی است و می تواند برای همه غذا فراهم کند.
شیوه زندگی می تواند آزاد و زیبا باشد.
اما ما راه را گم کرده ایم.
حرص و آز روح بشر را مسموم کرده است، دنیا را پر از تنفر کرده است، ما را در بدبختی و خون غوطه ور کرده است. ما سرعت را بالا برده ایم ولی خودمان را محبوس کرده ایم. ماشین آلات با تولید انبوه ما را نیازمند کرده است. دانش ما را بدگمان کرده، هوشمان سخت و نامهربان گشته است. ما بسی فکر می کنیم و بسیار کم احساس. بیش از ماشین آلات ما محتاج انسانیت هستیم. بیش از هوش محتاج مهربانی و ملایمت. بدون
این کیفیات، زندگی خشن می شود و همه چیز از دست می رود.
هواپیما و رادیو ما را به هم نزدیک کرده است.
طبیعت اصلی این اختراعات برای نیکی بشریت فریاد می زند، برای برادری جهانی برای یگانگی همه ما فریاد می زند. حتی اکنون صدای من به گوش ملیون ها نفر در جهان می رسد، ملیون ها مرد، زن و کودک ناامید، قربانیان سیستمی که باعث می شود بشر را شکنجه کند و مردم بی گناه را به زندان بیندازد.
به کسانی که صدای مرا می شنوند می گویم “ناامید نشوید”.
رنجی که اکنون در بین ماست گذر حرص آدمی است، تلخی بشری است که راه پیشرفت انسان او را می ترساند. نفرت آدمی می گذرد و دیکتاتورها می میرند؛ و قدرتی که از مردم می گیرند به مردم باز خواهد گشت و تا زمانی که انسان ها می میرند آزادی نابود نخواهد شد.
سربازان: خود را به دست ددمنشان نسپارید، انسان هایی که شما را تحقیر می کنند، در بند می کشانندتان، کسانی که زندگی شما را کنترل می کنند، به شما می گویند که چکار کنید، چه بنوشید، چگونه بیندیشید و چگونه احساس کنید؛ کسانی که شما را شرطی می کنند، رژیم غذایی می دهند، با شما مانند گاو رفتار می کنند و از شما به عنوان گلوله توپ استفاده می کنند.
خود را به دست انسان های غیرطبیعی نسپارید، مردان ماشینی با ذهن ماشینی و قلب ماشینی ! شما ماشین نیستید! شما گاو نیستید! شما انسانید! شما عشق به را انسان در قلب خود دارید. شما نفرت نمی ورزید؛ تنها بی عشقان متنفرند، بی عشق و غیرطبیعی.
سربازان : برای بردگی مبارزه نکنید! برای آزادی بجنگید! در فصل هفدهم سنت لوک نوشته شده “قلمروی خداوند در میان انسان هاست” – نه یک انسان و نه گروهی از انسان ها بلکه همه انسان ها، در شما، شما مردمی که قدرت دارید؛ قدرتی که ماشین بسازید؛ قدرتی که شادی پدید آورید. شما مردمی که قدرت دارید تا زندگی را آزاد و زیبا کنید تا این زندگی را پر از حادثه کنید.
سپس، به نام دموکراسی، اجازه دهید آن قدرت را استفاده کنیم! متحد شویم . یگانه! برای یک دنیای جدید مبارزه کنیم، دنیای آراسته ای که به همه انسان ها اجازه می دهد کار کنند که به شما آینده و امنیت دوره سالمندی می دهد. با وعده این چیزها، دژخیمان به قدرت می رسند ولی آنها دروغ می گویند. آنها به وعده های خود عمل نمی کنند؛ و هرگز نخواهند کرد. دیکتاتورها خود را آزاد می کنند ولی مردم را برده می کنند. اکنون، مبارزه کنیم برای رسیدن به آن وعده ها! مبارزه کنیم برای آزاد کردن دنیا، برای از بین بردن موانع، برای دور کردن حرص و آز، نفرت و ناشکیبایی. مبارزه کنیم برای جهان منطقی، جهانی که علم و پیشرفت به شادی انسان می انجامد.
سربازان: به نام دموکراسی متحد شویم!!!
هانا، صدای مرا می شنوی؟ هرجا هستی نگاه کن هانا:
ابرها به حرکت در می آیند؛ خورشید می درخشد. ما از تاریکی به روشنایی می رویم. ما به جهانی نو وارد می شویم. دنیایی مهربان تر، جایی که انسان ها بر فراز نفرت خود، حرص خود و ددمنشی خود قرار می گیرند.
نگاه کن هانا: به روح انسان بال داده شده است و بالاخره او پرواز را آغاز می کند. به سوی رنگین کمان پرواز می کند – به سوی نور امید، به سوی آینده، آینده باشکوه متعلق به توست، به من و همه ما. نگاه کن هانا، نگاه کن.
چاپلین مسافر چند روزه زمین
انسان در مقابل سرما و گرما نیاز به پوشش را احساس کرد و در پی پوشیدن بدن خویش برآمد و چاره ای اندیشید. می توان گفت پس از غذا و هوا هیچ چیز به اندازه لباس برای انسان ضروری نیست. شاید به همین علت است که یکی از مهمترین کارهای بشر اختراع پوشش و لباس بوده است.لباس به غیر از پوشاندن جسم انسان از گرما و سرما نیاز به زیبایی و زیباجویی روان او را هم ارضا می کند.دین مبین اسلام نیاز به زیبایی انسان را محترم می شمارد و توصیه های زیادی درباره لباس دارد. در بحارالانوار آمده است: لباس به تن کن و زیبا شو، بدرستی که خداوند زیباست و زیبایی را دوست می دارد ولی باید از مال حلال باشد.جامعه ما امروز درگیر مسئله ای به نام پوشش و لباس ملی است و هر بار که صحبت از لباس ملی و طراحی آن به میان می آید این سؤال به مطرح می شود که ساختن جامعه ای پویا _ شاد و سرزنده به چه ابزارها و روشهایی نیاز دارد؟
اینکه صرفاً بگوییم می خواهیم جلوی مدهای غربی را بگیریم و برای نوع لباس پوشیدن مردم طرح دهیم و قانون وضع کنیم چقدر منطقی به نظر می رسد؟در تاثیرگذاری رسانه های کشورهای غربی (از طریق ماهواره _ سینما _ کتاب و...) بر روی فرهنگمان شکی نیست اما آیا دولتمردان و متفکران فرهنگی ما الگوی جذابی به جوان پر از سؤال و شور و نشاط ایرانی ارائه داده اند و کوششی در جهت فرهنگ سازی برای نسل جوان ایران _ اسلامی انجام شده است؟برای بررسی مسئله مد و لباس به دیدار آقای منصور بهرامی مدیر انجمن تحلیل رفتار متقابل ایران رفتیم و با ایشان به گفتگو نشستیم. حاصل این گفت را در ادامه می خوانید.
* مد از نظر روان شناختی چه تعریفی دارد؟
- می توان گفت ما سه موضوع نزدیک و شبیه به هم در این مبحث داریم ۱ _ مد ۲ _ تقلید ۳- پیروی که هر کدام از اینها بصورت زنجیره ای بهم مرتبط و متصل هستند.
هر ۳ موضوع بالا بسیاری اوقات شبیه انجام یک عمل (بطور مثال پاکیزه شدن) با درجات وسواس بسیار نزدیک به هم هستند و بسیاری از اوقات هم مرز مشخص و دقیقی بین آنها وجود ندارد و به اصطلاح همپوشانی دارند، ولی در هر صورت داشتن الگوها، باورها و کسب توجه از ابزار اصلی مدگرایی محسوب می شوند.
به طور معمول هر رفتار و یا گفتاری که با توجه به ارزشها و یا ضدارزشهای جامعه صورت بگیرد و به نوعی موجب کسب توجه و از دیدگاه تحلیل رفتار به نوعی نوازش نمایشی محسوب شود به آن مد می گوییم.
*مدیا نوازش نمایشی را از دیدگاه تحلیل رفتار بیشتر توضیح دهید.
- انسان در هر ارتباط متقابلی بدنبال کسب نوازش و توجه است. به طور کلی می توان گفت: نوازش عبارتست از توجه به حضور دیگری که ممکن است به صورت تماس جسمانی _ تماس دیداری (نگاه کردن) و یا کلامی باشد که نیاز انسان به توجه و تایید از سوی دیگران را ارضا نماید.
در واقع نوازش واحدی از توجه است که در فرد ایجاد انگیزه می کند، نوازش مورد نیاز بشر است و در صورت محروم شدن از آن احساس طردشدگی بوجود می آید.
میل به نوازش در هر فرد با اشخاص دیگر متفاوت است اما نیاز به نوازش در تمام انسانها وجود دارد. نوازش نمایشی یکی از اشکال نوازش است. افرادی که از طریق تغییر در شکل ظاهری خود (لباس پوشیدن _ آرایش کردن و....) و یا رفتارهای خاص مانند سیگار کشیدن، رانندگی بصورت غیرمعمول و یا از طریق غیرکلامی مانند افرادی که از الفاظ خاص خارجی (بیگانه) را در محاوره های روزمره خود بکار می برند و یا کسانی که از جواهرات بصورت غیرمعمول استفاده می کنند، به نوعی درصدد جلب توجه از طریق نوازشهای نمایشی هستند.
* مد را به چند دسته می توان تقسیم کرد؟
- به دو دسته؛ مدهای ارزشی و غیر ارزشی. مد خاصی در یک زمان می تواند شکل ارزشی داشته باشد و در زمانی دیگر شکل ضدارزشی پیدا کند به عنوان مثال سیگار کشیدن در سالهای دهه ۶۰ میلادی در اروپا به نوعی موجب کسب توجه از طریق نوازشهای نمایشی بوده است (ارزش بوده) در صورتی که امروز همین عمل به نوعی ضدارزش است و یا در مورد چاقی و لاغری که در یک زمان (سالهای دور) خانمهای چاق به نوعی الگوهای مد بودند در صورتی که بعد از مدتی این مسئله تغییر کرده و خانم هایی که استخوان بندی ریز داشتند الگوهای مد روز شدند.
* تاثیرات مد بر روی خانواده و جامعه چیست و نحوه برخورد با آن چگونه باید باشد؟
- چون مد پذیرش یک الگوی رفتاری جدید است و تغییر در رفتار فرد تاثیر مستقیم بر روی فرهنگ خانواده و جامعه دارد برای هرگونه برخورد اعم از پذیرش و یا نفی آن که به نوعی ظاهرگرایی و فرم گرایی محسوب می شود باید از ابزار فرهنگی استفاده کرد و نباید فراموش شود که هیچ فرهنگی را با جبر و قانون نمی توان به مردم تحمیل کرد.
به طور مثال در زمان حکومت پهلوی اول با زور و ارعاب سعی به برداشتن حجاب زنان داشتند. (کشف حجاب) و نتایج مقاومتی که از طرف مردم در برابر این تصمیم نسنجیده و غیرمنطقی صورت گرفت را هم می دانیم پس باورهای فرهنگی مردم را با دستورات حکومتی و قانون و به زور نمی توان نفی کرد و یا تغییر داد. به نظر من دولت فقط باید سیاستگذاری کند و با جایگزینی ارزشهای مورد باور عموم مردم فرهنگ سازی را به خود مردم بسپارد.
* آیا مد می تواند تبدیل به بخشی از فرهنگ جامعه شود؟
- بله می تواند. علاقه به مد ابتدا در بین مردم یک جامعه بوجود می آید بعد به صورت عادت در می آید و تدریجاً بخشی از فرهنگ جامعه می گردد. این مد هر چقدر با باورهای سنتی، فرهنگی و دینی یک جامعه همسویی داشته باشد سریعتر جای خود را در میان فرهنگ مردم باز می کند و در میان آنان رسوب می نماید. خارج از اینکه این باور از نظر قانونی هنجار و یا ناهنجار باشد.
* چرا زنان نسبت به مردان گرایش بیشتری نسبت به مد دارند؟
- بخشی از این گرایش به خاطر نوع جنسیت فرد، غریزی است ولی به لحاظ عدم امکان کسب توجه از طریق فعالیت های اجتماعی و حضور در جامعه و کسب نوازشهای نمایشی گرایش زنان به مد قوی تر از مردان است.
* تعریف پوشش مناسب چیست و تاثیر آن بر شخصیت فرد چگونه است؟
- پوشش به نوعی ریشه در فرهنگ و رسوم هر جامعه ای دارد و عوامل مذهبی _ جغرافیایی _ اقتصادی و فرهنگی تاثیر مستقیم در شکل نوع پوشش افراد آن جامعه دارد بطوریکه بصورت کاملاً سنتی و فرهنگی رنگ لباس فرد می تواند سبب ایجاد ارتباط غیرکلامی شود. مانند پوشیدن لباس تیره و سیاه در مراسم عزاداری برای ابراز همدردی و غم و اندوه و یا لباس روشن و سفید برای مراسم عروسی و جشنها برای ابراز غیرکلامی شادی و سرور فرد و یا کت و شلوار تیره بصورت رسمی برای سیاستمداران.
انتخاب پوشش مناسب با توجه به روحیات و باورهای هر فرد تاثیر مستقیم بر احساس هویت وی دارد. اگر با دقت به تجربه تاریخی کشورهای دیگر نگاه کنیم کشورهایی که سعی در جایگزینی یک پوشش حکومتی و متحدالشکل برای تمام افراد جامعه بدون در نظر گرفتن تفاوت فرهنگها و ارزشهای مردم داشته اند شکست خورده اند (بطور مثال کشور چین در زمان انقلاب مائو و یا اتحاد جماهیر شوروی).
* از نظر روان شناختی چه افرادی به پوششهای غیرمعمول گرایش دارند؟
- مدگرایی بیشتر در بین جوانانی مشاهده می شود که در زمان شکل گیری و بلوغ شخصیتی خود هستند. در حالت مثبت با الگوبرداری از رفتارهای همسو با فرهنگ و جامعه در جهت درست حرکت می کنند و در حالت دیگر(منفی) به سمت سرکشی و تمرد از قوانین و فرهنگ جامعه می روند، که در هر دو حالت پیام «من هستم!» را با رفتارهای خاص خودشان به محیط اطرافشان اعلام می کنند. اینجاست که باید با مدگرایی بصورت ریشه ای برخورد شود و بدنبال علت این رفتارها بود.
اصولاً کودک _ نوجوان و جوانانی که از نظر شخصیتی مورد تایید خانواده _ فرهنگ و جامعه خود قرار نگیرند بدنبال گروههای هم سن و مدگرایی می روند.
حتی از بعد سیاسی گاهی پیروی از مد نوعی مقاومت در برابر جریانهای قانونی و فرهنگی جامعه است.
* شما مدگرایی را چگونه ارزیابی می کنید؟
- چنانچه هر نوع مدگرایی موجب صدمه رسیدن روحی جسمی و روانی به خود و دیگران نشود و در یک تعادل احساسی _ منطقی قرار بگیرد کاملاً از دیدگاه من قابل قبول است.
* مد چه جایگاهی از دیدگاه بازیهای روانی دارد؟
- بازیهای روانی ابتدا بین کودک و والدین مبادله می شود و کودک در این بازی برای کسب توجه مهارت می کند.
مثل بازی روانی «مال من بهتره» و یا «ببین من چه کارهایی می تونم انجام بدم (بکنم)» و... مثال واضح این بازی روانی در بین نوجوانان جلب توجه از طریق تحسین شدن لباس و کفش اوست و یا انجام کارهای غیرعادی (معمول) که این هم برای کسب توجه دیگران صورت می گیرد.
* تصویب قوانین و اعمال سلایق حکومتی تا چه اندازه می تواند مانع از رسوخ دیگر فرهنگ ها در جامعه ما شود؟
- می توانم بگویم هرگونه اعمال زور و قانون حتی در چارچوب قوانین تصویب شده علاوه بر نداشتن اثر مثبت بر روی جامعه موجب مقاومت پنهان افراد در برابر این فشار می گردد، به صورت ظاهری ممکن است در محیط هایی که جبر یا قانون حاکم است به این قوانین عمل شود (اجرا شوند) ولی خارج از آن محیط مانند فضاهای خصوصی و دوستانه (منزل) طبق خواسته های خود عمل می کنند و قانون نمی تواند بر تمام فضاهای شخصی و خصوصی افراد نظارت داشته باشد.
مجدداً تاکید می کنم تغییر هر رفتار فرهنگی باید با وسایل فرهنگی و آموزشی بسترسازی شود تا در نهایت به نتیجه مطلوب برسیم.
زمانی که قانون نتواند ارزشها و سلایق مورد قبول و پسند جوانان را ارایه دهد ابزاری بجز ابزار و شیوه فرهنگی جوابگوی نیازها و سلایق جوانان نیست.
* به نظر شما در سالهای پس از انقلاب اسلامی فرهنگ سازی در زمینه پوشش و لباس در میان مردم صورت گرفته است؟
- الگوهایی در این سالها ارائه داده شده ولی نتیجه نداشته است و شاهد این حرف هم مغایرت پوششی بعضی از افراد با فرهنگ جامعه و یا مقابله آنها بصورت مقاومت منفی بوده است. علت این مسئله را هم باید در عدم فرهنگ سازی مناسب و ایجاد باور صحیح در بین مردم و توجه به ذوق و سلیقه مردم جستجو کرد.
* شما طرح موضوعی مثل لباس ملی را چگونه می بینید؟
- لباس و پوشش ملی را از خارج از مردم نمی توان با قانون و طرح بر روی فرهنگ و سلایق جامعه اعمال کرد بلکه طبق باورهای هر جامعه و قومی و با توجه به فرهنگ آنان یک مسئله کاملاً خودجوش است.
تعیین پوشش برای مردم به نوعی تغییر در هویت فرهنگی آنهاست و طرح مورد باور درونی فرهنگ اقوام مختلف نخواهد بود.
به عبارت دیگر اگر مجلس لباسی را به عنوان لباس ملی تعیین کند و قوه قهریه و دولت آن را با اعلام اینکه قانون است بر تن مردم کنند، از هم اکنون ناموفق بودن این طرح مشخص است. در انتخاب لباس عناصر فرهنگی، سنتی و باورهای مردم و حتی عنصر زیبایی و ارزشی مهمترین عوامل تعیین کننده پوشش این جامعه محسوب می شوند.
* برای داشتن الگوهای جذاب ایرانی چه باید کرد؟
- باید به نیازها و خواسته های روز جوانان جامعه توجه کرد نیاز به تنوع طلبی، شاد بودن، توجه به سلایق مختلف از نیازهای تمام افراد یک جامعه است که اگر با فرهنگ آن جامعه ترکیب شود می تواند الگوهای جذابی برای جامعه ما باشد.
اتفاق خوبی افتاده یک نفر پیدا شده وکل هزینه درمان پانیذ کوچولو را پرداخت کرده امیدوارم باز هم چنین اتفاقهایی بیفتد.
دعوت عام برای درمان بیماران نیازمند
پنجره را بگشاى، دخترک کوچکتر از آن است که بتواند انگشتانش را به پنجره بکوبد، پنجره را بگشاى تا دخترک کمتر روى پاهاى ناتوان اش خود را
بالا بکشد، پنجره را بگشاى تا دخترک لبخندى دلنشین هدیه ات کند.
پنجره را بگشاى تا دخترک با نگاهش تو را پیش خدا ببرد.
پنجره را بگشاى مبادا که دخترک در انتظار غروب کند...
زن آرام حرف مى زند، صدایش مى لرزد و غم اش در جانمان مى نشیند و وجودمان را مى سوزاند. زن تنهاست و قصه تنهایى اش را به ناچار آنقدر آهسته زمزمه مى کند که مبادا دخترکش، تمام هستى اش از ترس «مرگ» بلرزد.
۲۰ اردیبهشت سال ۸۰ بود که «پانیذ» به دنیا آمد. دخترک روز به روز بزرگتر مى شد و بیشتر دلنشین مى شد. «پانیذ» ۱۱ ماهه بود که به راه افتاد. مادر به یاد ندارد که او به بیمارى جدى اى مبتلا شده باشد.
بهار سال ۸۲ که از راه رسید، مادر سفره هفت سین را چید و هزار آرزو هنگام تحویل سال براى دخترک کرد «کاش باشم و فارغ التحصیلى اش را ببینم.» «کاش زنده باشم و دخترکم را در لباس عروس ببینم»، «کاش...»
صداى زن مى لرزد. بغض اش فرو مى شکند و آرام ادامه مى دهد.
پنجم فروردین ماه سال ۸۲ بود. صبح وقتى پانیذ از خواب بیدار شد گفت دلش درد مى کند. نگاهش کردم متوجه شدم پاهاى دخترم مى لرزد، به گمان اینکه آجیل خورده و دل دردش براى آن است جدى نگرفتم. ولى عصر وقتى از خواب بیدار شد، دوباره همان حال را داشت. دخترم را به بیمارستان بردیم ولى بعد از معاینه به ما گفتند باید او را به بیمارستانى که متخصص ارتوپد دارد منتقل کنید. به بیمارستان دیگرى رفتیم بچه ام را معاینه کردند و گفتند: بچه ها براى جلب توجه از این کارها مى کنند. به خانه برگشتیم چند روزى گذشت دیدم بچه ام پاى چپش را روى زمین مى کشد. دوباره به بیمارستان دیگرى رفتیم از پاى پانیذ عکس گرفتند و متخصص ارتوپد گفت شست پایش دررفتگى دارد و خود به خود جا مى افتد. به خانه برگشتم متوجه شدم شست پاى بچه ام هیچ مشکلى ندارد. دلم قرار نداشت. دکتر دیگرى رفتم دوباره عکس نوشت و این بار گفت نازک نى بچه شکسته و دستور داد تا پایش را از بالاى زانو گچ بگیرند و به من گفت ۱۵ روز دیگر بیا تا گچ را باز کنم. به خانه که رفتم دیدم کمرش دچار مشکل شده است دوباره پیش دکتر برگشتم گفت به علت سنگینى گچ است.
چند روز بعد بود که دیدم دخترم نمى تواند دستش را تکان بدهد. با گریه رفتم بیمارستان از شدت غصه فریاد مى زدم. بچه ام جلوى رویم داشت پر پر مى شد و کسى دردش را نمى فهمید. رئیس بیمارستان این بار بالاى سر پانیذ آمد گچ را باز کرد و گفت: ارتوپدى نیست مشکل از مغز و اعصاب است. بچه ام را بردم یک متخصص مغز و اعصاب، دکتر گفت: مادرزادى فلج است. گریه ام گرفت و گفتم: دکتر بچه ام از ۱۱ ماهگى راه افتاد. بردمش یک دکتر دیگر گفت: ویروس در نخاع اش نفوذ کرده و بالاخره مى میرد. از غصه این خودم بودم که در حال مردن بودم. رفتیم پیش یک متخصص دیگر که گفت: ضایعه اى روى نخاع اش وجود دارد و دستور ام.آر.آى داد و بعد هم به یک متخصص دیگر معرفى مان کرد. دکتر بعد از بررسى گفت: تومورى روى نخاع است که بعد از یک عمل ۱۸ ساعته باید خارج شود. وقتى دخترم را بسترى کردیم تا جراحى اش کنند از گردن به پایین فلج شده بود. وقتى پانیذ به اتاق عمل مى رفت از اینکه در عرض این مدت بالاخره دکترى پیدا شده که درد بچه ام را فهمیده خوشحال بودم ولى یک ساعت بعد وقتى به من گفتند عمل تمام شده تمام کاخ امیدى که ساخته بودم روى وجودم، روى احساسم و روى عشق ام خراب شد. فهمیدم که کار از کار گذشته است. دکترها رفته بودند مبادا که نگاهشان به نگاهم گره بخورد و بخواهند سؤالم را جواب دهند. یک هفته بعد بالاخره دکتر به من گفت: تومور کل بالاتنه را گرفته و دخترت از دو تا ۶ ماه بیشتر زنده نمى ماند.
نمى توانستم باور کنم. حیف بود که دخترم نباشد. براى همین تصمیم گرفتم که شیمى درمانى اش کنیم. بعد از چهار ماه شیمى درمانى پانیذ شروع به راه رفتن کرد.نمى دانید چقدر خوشحال بودم. خدا پانیذ را دوباره به من داده بود ولى این خوشحالى مدت کوتاهى دوام پیدا کرد و چند ماه بعد دوباره «پانیذ» افتاد و فلج شد. دکتر گفت نمى شود شیمى درمانى را ادامه داد گفت منشأ بیمارى ژنتیکى است. از ۱۲ بچه اى که مثل دختر من بودند تنها پانیذ زنده مانده بود. نمى خواستم امیدم را از دست بدهم.نمى خواستم تسلیم شوم. پانیذ را به خانه بردم و شروع به آب درمانى، انرژى درمانى و دعادرمانى کردم.
در این مدت باز هم پیش هر چه متخصص بود رفتم. آخرین بار وقتى پانیذ چهار ساله بود، پیش یک متخصص مغز و اعصاب رفتیم. دکتر بعد از معاینه گفت: بى جهت تلاش نکن. این بچه مى میرد. امیدى براى زنده بودن اش نیست.
از مطب بیرون زدم. در خودم بودم. نمى خواستم جلوى پانیذ گریه کنم. باور نمى کردم یک پزشک با یک مادر این طور حرف بزند که پانیذ شروع به گریه کرد و گفت: مامان من نمى خواهم بمیرم. من مى خواهم زنده باشم، به پارک بروم و در پارک بازى کنم.
آن روز من و پانیذ در خیابان با هم گریه کردیم. غم پانیذ و ترس اش از مرگ باعث شد تا با مرگ پانیذ مبارزه کنم.
بالاخره پروفسور سمیعى را در آلمان پیدا کردم، مدارک را ارسال کردم و منتظر ماندم تا روزى که پروفسور سمیعى به من گفت: با کمک یک پزشک آلمانى و جراحى بسیار ظریف و دقیق میکروسکوپى پانیذ باز هم به زندگى لبخند خواهد زد.
پروفسور سمیعى گفت: انجام این جراحى در ایران مقدور نیست ولى بعد از چند ماه از جراحى و فیزیوتراپى پانیذ روى پاهاى خودش راه خواهد رفت.
اوایل اسفندماه بود که دکتر نامه اى از بیمارستان ارسال کرد. هزینه درمان پانیذ در بیمارستان ۵۰ هزار یورو اعلام شد. خوشحال بودم که دخترم نمى میرد. خوشحال بودم که تلاش هایم به نتیجه رسیده است. هرچه داشتیم را فروختیم و حاصل آن ۱۵ میلیون تومان شد، از نهادهاى مسؤول کمک خواستم، ولى نتیجه اى جز وعده و وعید تا حالا عاید من نشده است. همان روزها دیدم که در مورد «میلاد» نوشته اید، باورم نمى شد که هر روز در روزنامه مى خوانم که «میلاد» به کمک مردم از بیمارستان به خانه رفته است، چند بار به خودم گفتم تو هم براى نجات جان پانیذ با بخش جویندگان عاطفه تماس بگیر ولى خیلى سخت بود و نمى توانستم. امیدوار بودم وعده ها به نتیجه برسد، اما نشد. پانیذ دیگر وقتى ندارد هرچند که بعد از شیمى درمانى تومور رشد نکرده است ولى مى ترسم. هیچ شبى نیست که تا صبح از وحشت مرگ دخترم و رشد تومور خواب به چشمانم راه یابد.
اما من یک مادر هستم. مادرى که جز پانیذ هیچ چیزى برایش نمانده است. من یک مادر هستم مادرى که براى نجات جگر گوشه اش به آب و آتش زده است و حالا با تمام غرور و شخصیت اش اینجا ایستاده و بر دستان شما بوسه مى زند. من یک مادر هستم مادرى که براى نجات دخترکش زانو مى زند و با احترام بر این قدمها بوسه مى زند و درود مى فرستد.
مى دانم که خیلى ها شاید مرا سرزنش کنند، مى دانم شاید خیلى از زخم زبانها قلبم را بشکافد و به من رحم نکند، اما من یک مادر هستم، مادرى که عاشق فرزندش است، مادرى که نمى خواهد تسلیم مرگ شود و خودبا آسودگى زندگى کند.
من یک مادر دلسوخته هستم. مادرى که با این همه تنهایى در جاده کویرى زندگى در زیر آفتاب سوزان و بى رحم دستهایش را سایه بان دختر ۵ ساله اش کرده است مبادا که...
* * *
زن دیگر نمى تواند حرف بزند. نفس هایش به شماره افتاده است. از وقتى که آمده و عکس هاى پانیذ را روى میز گذاشته و رفته است چند ساعت بیشتر نمى گذرد.
حالا اینجا ما مانده ایم و آن نگاه ما مانده ایم و آن عشق، ما مانده ایم و آن انتظار. ما مانده ایم و فردا.
مى ترسم بنویسم و کارى براى پانیذ نشود. مى ترسم بنویسم و تنها بمانیم. اما نمى شود ننوشت. مگر مى شود در برابر مرگ یک عزیز، مرگ دخترى که از مرگ مى ترسد، مرگ کودکى که آرزو دارد در پارک بازى کند. مرگ دخترى که در دو، سه سالگى وقتى براثر شیمى درمانى موهایش مى ریخته و گلهاى رنگ و وارنگ روى گیسوانش روى زمین مى افتاده بى تفاوت بود.
دخترک خیلى شجاع است. دخترک خیلى درد کشیده است. دخترک خیلى غصه خورده است. دخترک خیلى رنج دیده است. دخترک خیلى تنها مانده است.
به تقویم نگاه مى کنم. هفت روز بیشتر تا تولد «پانیذ» نمانده است. امسال پانیذ باید ششمین سال تولدش را جشن بگیرد. حیف است که شمع ۵ خاموش شود و سالهاى بعد دخترى نباشد که شمع هاى ۶ و ۷ و ۸ و ... را خاموش نکند.
حیف است چراغ امید سینه مادرى خاموش شود. حیف است این چهره خواستنى نباشد و لبخند نزند و برق نگاهش خاموش شود. حیف است اینجا ما بمانیم و عکس پانیذ را در کوله بار خاطرات تلخ این گلریزان بگذاریم و اشک هایمان روى این ورق ها ماسیده شود و کاغذ خبر مچاله اى گوشه تحریریه زیر میز بیفتد. حیف است پاییز زندگى پانیذ از راه برسد. حیف است که این قافله بى قافله سالار بماند.
پنجره را بگشاى، حیف است سرانگشتان کوچک دخترکى امیدوار تنها بماند. پنجره را بگشاى پیش از آنکه «پاییز زندگى» «پانیذ» تمام خانه را پرکند و نگاهى، لبخندى، عزیزى، کوچکى، مهربانى نباشد که بادسته گلى به رویمان بخندد و جشن گلریزان مان را گلباران کند.
برای کسب اطلاعات بیشتر می توانید با گروه حوادث روزنامه ایران خانم سامانی تماس بگیرید
روح من در اتاق کوچکی اجاره نشین است :اتاقی با نیمکتی از جنس سکوت ، میزی از چوب امیدواری و تختی از نور
کسانی که انتظارشان را می کشی ، در اعماق وجودت گمگشته اند
آنان در ژرفای تاریک جانت سر در گم اند .
آتشی بیافروز تا راهشان را بسوی روز بازیابند
امروز به حدیث بی نهایت جالبی از امام بزرگوار محمد باقر (ع) بر خوردم امیدوارم برای شما هم پند آموز باشد
به تو خیانت می کنند ، تو مکن. تو را تکذیب می کنند،آرام باش. تو را می ستایند،فریب مخور.تو را نکوهش می کنند،شکوه مکن.مردم شهر از تو بد می گویند،اندوهگین مباش.همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش.آنگاه تو از ما خواهی بود -
امام محمد باقر(ع)
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید:
«میگویند فردا شما مرا به زمین
میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی
چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا
بروم؟»
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان،
من یکی را برای تو در نظر
گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود
یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندیدن و
آواز خواندن ندارم و اینها برای
شادی من کافی هستند.»
خداوند لبخند زد «فرشته تو باریت آواز میخواند،
و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو
عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»
کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند
وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو ،
زیباترین و شیرین ترین واژههایی را که
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و
با دقت و صبوری به تو یاد خواهد
داد که چگونه صحبت کنی.»
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی میخواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم؟»
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت:
«فرشتهات، دستهایت را درکنار هم قرار
خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعاکنی.»
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیدهام که در زمین
انسانهای بدی هم زندگی میکنند.
چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ »
- «فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی به قیمت جانش تمام شود.»
کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که
دیگر نمیتوانم شما راببینم ، ناراحت خواهم بود.»
خدواند لبخند زد و گفت: «فرشتهات همیشه درباره من با تو
صحبت خواهدکرد و به تو راه
بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد.
کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید:
«خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً
نام فرشتهام را به من بگویید.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:
«نام فرشتهات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .»
به نقل از داستانهای کوتاه
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
شاعر:بهمنی